سلام
من به تازگی عقد کردم، البته هنوز ازدواج نکردیم و دوریم
شروع رابطمون با دوست داشتن هم بوده
همسرم هم مرد خوبیه، ویژگی های خوب زیادی به عنوان مرد زندگی داره
البته بنظرم و در حالی که هنوز زندگیمونو شروع نکردیم
اما همونطور که همه عیب هایی داریم از جمله خودم
اون هم ویژگی های شخصیتی خاصی داره، نقطه ضعف، که شاید بنظر خیلی ها پیش پا افتاده بیاد
اما داره خیلی به رابطمون آسیب میزنه
رابطمون الان تو شرایط خیلی بدی قرار گرفته
اونقدر که از نظر روحی کاملا بهم ریختم و افسرده شدم
اصلا خوشحال و امیدوارر نیستم
به ناباوری و بی اعتمادی رسیدم
دوست داشتنم تبدیل به نوعی بی تفاوتی آزاردهنده شده توی وجودم
و مشکلاتی وجود داره که هرچند کوچیک بنظر بیاد، هر روز و هر روز تکرار میشه
و حس میکنم همونا داره رابطمونو نابود میکنه
فکر میکنم توی این دوران شادیو ذوق و شوق و خوشحالیو حس عاشقی بیشتر و بیشتر حقمه
اما به جاش این حس بی تفاوتی که پیدا کردم، حس کم آوردن جلوی مشکلات، حس اینکه از زور فشارای روحی روانی، ترسا، ناباوریا و سختیا دیگه حتی با اینکه سعی میکنم نمیتونم دوستش داشته باشمو بخندم
به حد مرگ باعث یاس و افسردگیم شده
و تحمل این شرایط برام بی اندازه دردآوره
وقتی فقط کمتر از دو ماه از عقدم میگذره
همسرم با اینکه مرد خوبیه، که خیلی ویژگی های مثبت داره
اما چیزایی که با تکرار هرگز تموم نشدی و مداوم و مکرری که از کنترل من خارجن
و هیچ جوره دیگه بعد از تمام تلاشام
نه توان از بین بردنشونو تو خودم میبینم و نه توان حلشونو
باعث شدن شدیدا دلزده بشم، شکننده و بی صبر و طاقت بشم
درحالی که اینطور نبودم
و اون مسایل هرقدرم کوچیک، واقعا حضور همیشگوشونو نمیتونم تحمل کنم
چیزایی مثل حساسیت خیلی زیاد و نابجا و بیمورد در مورد همه چیز و برخورد و عکس العمل نشون دادن از طرف همسرم سر هر چیز
توقعاتش، توقع کردن مدامش، که برای من اصلا قابل درک نیست، توقع کردن و رنجشش و بعد رنجوندن من
و نه میتونه توقعاتشو کم کنه و نه با کمی گذشت از بعضی چیزا بگذره و همه چیز رو مطرح نکنه
و البته خودشم داره اذیت میشه و ناراحت بحاطر همون توقعات و حساسیت ها و حتی حسادت
و شاد و راضی نمیتونه باشه
همش حس کمبود داره، و من توان برطرف کردنشو ندارم، دیگه خودمم جلوی مسایل کم آوردم اینقدر که ادامه دار شدن
حسادتش گاهی نسبت به هر کسی که بینمون محبتی هست، مخصوصا عزیزام
ضعیف بودنش گاهی در مواجهه با مشکلات
گاهی قدرنشناس شدنش، زمانی که حس میکنه ممکنه با قبول محبت و گذشت کسی و بیان اون خودشو زیر سوال ببره و در موضع ضعف قرار بده
و سلطه ای که دلش میخواد بتونه روی من داشته باشه، البته به قول خودش با عشق، تا حس مردونگی کنه
و حس اینکه مال اونم
البته تمام این مسایل بیش از یک سال و نیمه که بینمونه
یعنی قبل از عقد، تا جایی که تصمیمون برای عقد توی شرایطی با تردید زیاد من و ترسم از آینده و در شرایطی که به نوعی مضیقه بود انجام شد
تو رو خدا کمکم کنید
هم خودم از نظر روحی داغونم و حالم بشدت بده و افسرده شدم
هم واقعا آخرین امیدم یا حل مشکل، و یا یه تصمیم درسته واسه آینده و یه عمر زندگی
چیکار کنم؟ تو رو خدا یه راهی پیش پام بذارید
من خوب میشم؟ که دوباره حس شادی و عاشقی و امید داشته باشم؟
بعد از تمام چیزایی که بینمون خراب شده
بعد از حس عشقی که دیگه ندارم
دلگرمی که ندارم و جاشو ترس های زیاد گرفته
میشه دوباره همه چیز رو درست کرد و ساخت
من فکر میکنم که دیگه نتونیم چیزاییو که با رفتارامون خراب و نابود کردیم دوباره برگردونیم هرگز
خیلی میترسم، خیلی نا امید و غمگینم
مسایل توی رابطمون حل شدنیه؟
البته همسرمم از همه ی اینا آگاهه و حتی گاهی قبول داره بعضی چیزا رو که اشتباه کرده
حتی بهم امید میده
قبلا همین امید بسم بود که شادترین بشم
اما حالا اینقدر مسایل تکرار شده و از هیچ راهی حل نشده
که به ناباوری تمام رسیدم و هیچی خوشحالو امیدوارم نمیکنه
و ادامه ی این شرایط و تکرار بیشتر مسایل
بد تر به نا امیدی محض رسوندتم
تو رو خدا کمکم کنید
ممنونوم
ببخشید که زیاد حرف زدم
منتظر حوابتونم، یه راهی نشونم بدین لطفا